دو تا برادر بودند يکى تاجر، يکى مسگر. تاجر يک دختر داشت. مسگر يک پسر. دختر و پسر همديگر را دوست داشتند امّا مرد تاجر مخالف ازدواج آنها بود. مى‌گفت:”من تاجرم. دخترم را به پسر يک مسگر نمى‌دم.“ پسر وزير پادشاه آمد خواستگارى دختر. پسر عمو وقتى اين موضوع را شنيد آمد پيش دختر و گريه‌کنان گفت:”تو را دارند به پسر وزير مى‌دهند و سر من بى‌کلاه مى‌ماند.“ دختر گفت:”گريه نکن. من از پسر وزير نوشته‌اى مى‌گيرم که بتوانم شب عروسى بيايم پيش تو، شايد هم با هم فرار کرديم.“ بساط عقد را براى پسر وزير و دختر چيدند. وقتى مى‌خواستند از دختر بله بگيرند.



ادامه مطلب...
تاریخ: شنبه 17 دی 1390برچسب:,
ارسال توسط Behrouz

صفحه قبل 1 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 19
بازدید ماه : 1465
بازدید کل : 338847
تعداد مطالب : 65
تعداد نظرات : 68
تعداد آنلاین : 2



Alternative content



Google

در اين وبلاگ در كل اينترنت
ديكشنري آنلاين